داستان حرفی به رنگ عشق قسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

آرتور دایمس دال سخت بیمار بود اما در عین حال معروف ترین کشیش شهر هم بود.کلیسایش هر روز یکشنبه مملو از جمعیت بود.مردم می گفتند که او خطیب بسیار زبردستی است و یکی از بندگان خاص خداست.وقتی به زنان جوان نردیک می شد هیجان زده می شدند. افراد سالخورده ناراحت و غمگین بودند چون او ضعیف و بیمار بود آن ها می گفتند:کشیش جوان قبل از ما از جهان رخت خواهد بست. هر روز یکشنبه دایمس دال برای مردم در کلیسا وعظ می کرد.او می خواست راز نهفته در قلبش را برای همه بازگو کند تا همه از او متنفر شوند اما می ترسید.او به همه مردم می گفت من مرد بدی هستم من گناهکارترین فرد این شهر هستم اما مردم از او متنفر نمی شدند. آنها به طور فزاینده ای به او عشق می ورزیدند.از نظر آنها کشیش جوان مبرا از همه گناهان بود و هیچ کار خلافی از او سر نمی زد. مرد جوان در خانه سعی میکرد این احساس آزار دهنده در قلبش را از بین ببرد .روزهای متمادی نه آب می خورد نه غذا.او گرسنه وخسته و تشنه بود.سر تا سر شب با خدا راز و نیاز می کرد.سپس شبی فکری به سرش زد.بهترین لباسش را پوشید و به آرامی از خانه خارج شد. چند دقیقه بعد به میدان شهر رسیداز پله های سکو بالا رفت و به تاریکی شب خیره شد . مردم شهر خوابیده بودند.هیچ کس نمی توانست او را ببیند.با خودش گفت:هستر پرین در حالی که کودکش را در آغوش گرفته ،اینجا ایستاده بود.من همین جا می ایستم و تا صبح منتظر می مانم. کشیش یک ساعت در آنجا ایستاد احساس سرما و ضعف بر او چیره شد .ناگهان دهانش را باز کرد و فریاد کشید.با خود گفت:این طوری بهتر است هم اکنون مردم شهر از خواب بیدار می شوند و مرا روی این سکو می بینند.آنها راز نهفتهقلبم را خواهند فهمید. اما هیچکس بیرون نیامد .او متوجه شد که ازپنجره های خانه فرماندار نوری به بیرون می تابید.سپس چند دقیقه بعد روشنایی دیگری دید .این بار روشنایی از طرف خیابان دیده می شد .که آرام آرم به طرف میدان در حرکت است .دایمس دال متوجه آن نور شد و با خودش گفت: این جان ویلسون است.درست جلوی من است اما نمی تواند مرا ببیند آیا باید با او حرف بزنم؟ اما کشیش پیر از جلویش گذشت و دایمس دال هم چیزی نگفت.با خودش گفت:اینجا تا صبح منتظر می مانم .بعد مردم مرا میبینند و همه فریاد خواهند زد .آنها با عجله از رختخوابشان بیرون خواهند آمد و به طرف میدان خواهند دوید تا مرا ببینند. کشیش جوان ناگهان از این فکر به خنده افتاد.اما اندکی بعد صدایی به گوشش رسید.این صدا ،صدای خنده یک نفر دیگر ،یک بچه بود. گفت:پرل کوچولو! هستر،خودتی؟ هستر را دید که پای سکو ایستاده بود و به او نگاه می کرد. هستر گفت:بله خودم هستم،کشیش پرسید:از کجا می آیی هستر؟چه چیز تو را به اینجا کشاند؟ هستر جواب داد: فرماندار”وین تروپ” فوت کرده و من بر بالینش بودم . من برای ثروتمندانی که می میرند لباس می دوزم.این شغل من است . الان هم دارم می روم خانه. کشیش گفت: هستر بیا بالا !پرل کوچولو ! تو هم بیا !تو هفت سال پیش اینجا ایستاده بودی اما من با تو نبودم الان می خواهم با تو باشم. هستر دست دخترش را گرفت و کنار کشیش بالا به بالا رفت . دایمس دال هم دست دیگر پرل را گرفت.احساس عجیبی که نویدبخش یک زندگی تازه را می داد به قلبش راه یافت. دخترک رو به کشیش کرد و گفت:پدر! (منظور همان کشیش است) دایمس دال گفت:چیه بچه! فردا اینجا با من و مادرم می ایستی؟ کشیش پاسخ داد: نه نمی توانم .یک روز دیگر می توانم اما فردا نه. پرل سعی کرددستش را از دست مادرش بیرون بیاورد اما نتوانست . سعی کرد دستش را از دست کشیش بیرون بکشد اما کشیش دستش محکم و قوی بود کشیش گفت: یک کمی بیشتر با من بمان. پرل دوباره گفت: قول می دهی فردا دست من مادرم را بگیری ؟ کشیش جواب داد پرل دخترم ! فردا نه، یک وقت دیگه. - چه وقت؟ - روزی در پیشگاه خداوند چون سپیده دم این دنیا نمی تواند دست تو را در دست من ببیند. پرل به حرفهای کشیش خندید.کشیش ادامه داد : در عین حال نور غیر منتظره قرمز رنگی در آسمان دیده میشد که زیر افق می درخشید و شهر را به طرز عجیبی روشن می کرد.دختر دوباره خندید و دستش را از دست کشیش بیرون آورد. او گفت : به آنجا نگاه کنید کشیش به جهت انگشت دخترک که به آن طرف میدان اشاره می کرد نگریست.او راجر چلینگ ورث بود.نوری که از آسمان می تابید چهره دکتر پیر را روشن میکرد. کشیش ناگهان ترسید و گفت:هستر ! من از این مرد متنفرم. من واقعا از او متنفرم ، او کیه؟او را می شناسی؟ هستر قولی را که به شوهر پیرش داده بود به یاد آورد و چیزی نگفت. نور قرمز رنگ آسمان کم کم داشت محو میشد. دایمس دال دوباره تکرار کرد وگفت: اون کیه ؟ نمی توانی چیزی به من بگویی ؟ من ازش می ترسم.لطفا کمکم کن. پرل کوچولو گفت: پدر، من او را میشناسم.میتوانم اسمش را به شما بگویم. کشیش ، گوشش را به دهان پرل برد. دخترک در گوشش چیزی گفت: اما به زبان انگلیسی نبود،به زبان دیگری بود.یک زبان بچه گانه .بعد با صدای بلند دوباره خندید. کشیش با عصبانیت گفت:اصلا خنده دار نبود. دخترک خندید و گفت : شما قول ندادید که فردا دست من و مادرم را بگیرید. قبل از اینکه کشیش دوباره بتواند صحبت کند،دکتر پیر از آن طرف میدان به او گفت:آقای دایمس دال این خودت هستی؟سپس به سکو نزدیک تر شد وگفت : ما انسان های روشنفکر باید مراقب باشیم چون خیلی کار می کنیم و ممکن است در خواب راه برویم . بیا دوست عزیزم من تو را به خانه می رسانم. کشیش با ترس پرسید: چطور مرا اینجا پیدا کردی ؟ تعقیبم کردی ؟ چلینگ ورث جواب داد :من داشتم از خانه فرماندار وین دار وین تروپ به خانه خودم می رفتم وقتیکه او می مرد من پیشش بودم .هنگامی که آن نور عجیب در آسمان درخشید تو را اینجا روی سکو دیدم . حالا با من بیا و الا فردا سخت مریض می شوی و مجبور خواهی شد در بستر بیماری بمانی .در نتیجه در کلیسا وعظ نخواهی کرد. کشیش جوان بدون اینکه حرفی به هستر و پرل کوچولو بزند، سکو را ترک کرده و با راجر چلینگ ورث شبانه از آنجا رفت. روز بعد آرتور دایمس دال ، در کلیسا سخرانی ( وعظ ) جالبی کرد. وقتی از کلیسا خارج شد .همه دوست داشتند با او صحبت کنند. مردی از او پرسید: آیا دیشب آسمان را دیدی ؟ نوشته “A” بزرگ و قمز رنگی از آتش در آسمان نقش بسته ود.آنرا دیدی؟ کشیش گفت: نه !ندیدم.من در تختخواب خوابیده بودم. بعد از ماجرای آن شب در میدان شهر چیز تازه ای در زندگی هستر بوجود آمده بود.او می خواست به آرتور دایمس دال کمک کند.با خودش گفت:حال او دتر از قبل است. و هر روز ضعیف تر می شود . نمی داند که دوستش دکتر پیر واقعا مرد خطرناکی است .چطور می توانم کمکش کنم؟نمی توانم به او بگویم که چلینگ ورث شوهرم است اما مجبورم کاری بکنم. یک روز بعد از ظهر هستر با پرل بود که ناگهان چلینگ ورث را دید.به پرل گفت:برو کنار دریا بازی کن . سپس به طرف دکتر رفت و گفت می خواهم با تو حرف بزنم. چلینگ ورث لبخند زد وگفت: آه!هستر!من راجع به تو چیزهای خوبی در شهر شنیدم.مردم می گویند تو آدم خوب و بااراده و خوش قلبی هستی.دیروز یکی از دوستان فرماندار پیر که مرد خوب و هوشمندی است از تو تعریف می کرد .او می گفت: تو می توانی این نماد ننگ و محکومیت را از سینه ات برداری. هستر به چهره پیرمرد خیره شد.نه سال پیش او چهره جذابی داشت.این همان چهره همان آن مرد دانایی است که عاشق کتاب بود.اما حالا چهره اش عصبلنی و خصمانه مثل صورت یک حیوان گرسنه و وحشی است. در چشمانش برق قرمز رنگ رسناگی وجود دارد .او مردی است با لبخند سرد و کمرنگ همراه با قلبی سرد و یخ زده. هستر گفت:نمی خواهم درباره این ننگ صحبت کنم.حرف من راجه به آرتور دایمس دال است. چلینگ ورث گفت: گوش می دهم. هستر ادامه داد:من به مدت هفت سال اسم تو را به هیچ کس نگفتم چون به تو قول داده بودم.اما تو داری در حق آقای دایمس دال بدی می کنی.همه جا تعقیبش میکنی. داری او را مجازات می کنی چون از راز نهفته در قلبش با خبری.زندگی اش را در دستانت گرفتی.او فکر می کند شیطان به قلبش راه یافته و خداوند دارد او را مجازات می کند.نمی داند که مسبب همه اینها تو هستی.حالا فهمیدم که وعده ام به تو اشتباه بوده است. چلینگ ورث لبخند با خوف انگیزی گفت:تو نمی توانی اسم آن را به من بگویی و گرنه رازش را به همه مردم شهر می گویم.آنها هم او را زندانی کرده و می کشند. هستر جواب داد : عذاب بکشد بهتر از آن است که او را زندانی کرده و بکشند.اما تو داری بیش از حد او را مجازات می کنی. پیرمرد با عصبانیت گفت: اینطور نیست ! من مرد خوبی بودم و با کتابهایم اوقات شادی داشتم.حالا به من نگاه کن.چه می بینی؟یکشیطان !اما چه کسی مرا به این حال و روز درآورد ؟ هستر گفت : این من بودم !پس چرا من را مجازات نمی کنی؟ چلینگ ورث،انگشت لاغر و کشیده اش را بر نماد ننگ و نفرت روی سینه هستر گذاشت و گفت: همین برای مجازات تو کافی است. صورت هستر سرخ شد و دستش را پس زد و گفت : می خواهم رازت را به آقای دایمس دال بگویم. (((ادامه دارد)))


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب